دانشسرا
جمعه 29 بهمن 1389برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : سروش نیا
يكي بود ... يكي نبود ! چون يكي بود ... يكي نبود ! يكي بود ... ديده نبود ! عينكي بود ... هر كس كه بود ! با جبر و جور روزگار ، مردان خادم ... با خدا ، ساكت و بي ادعا ، عامل به فعل انبياء ، با ياد و ذكر اوصيا ... ناگزير غم زده ، دل ها ز نا اهلان زده ، انبان غم بر دوششان ، آتش به دل از جوششان ... كوچكي در بارگاه ... شب ها خدا خدا مي كرد ، براي خود دعا مي كرد ، سوي خداي مهربان ، تير دعا رها مي كرد ... از ته دل به آرزو ... چشم ترش از آن از او ... يكي مي خواست با كلك ، خراب كند كار فلك ! يكي هم ادعا مي كرد ، رفيقش را صدا مي كرد ! ديگري فيل هوا مي كرد ... لعنت به خود روا مي كرد ! تعريف مي كردند از هم با ، با حرف در هم بر هم ... خدا ... خدا ... چه جنسي ! پر بود ز خرده شيشه ، بي مسلك و بي ريشه يكي مي گفت : كه من خود ، آخر آخرينم ، ز دين و دانش و فن از همه برترينم ... يكي بي آبرو مي كرد ، هر جا كه خود را رو مي كرد . نگاه اي برادر ... خداي من خدايا ، يك بام و دو هوا را فرياد از خباثت از عشق بر رياست ... نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
|
|||
![]() |