دانشسرا
چـشـم فـرو بـستـه اگر واکنی در تو بـود، هـر چـه تـمنا کـنی عافیت از غیر، نصیب تو نیست غیر تو ای خسته طبیب تو نیست از تـو بـود ، راحـت بـیمـار تـو نیست به غیر از تو ، پرستار تو همدم خود شو ،که حبیب خودی چاره خود کن ، که طبیب خودی غـیر، کـه غافـل زدل زارتست بـی خـبر از مصلحت کار تـست بر حذر از مصلحت اندیش باش مصلحت اندیش دل خویش باش چـشم بصیـرت نگشائی چرا ؟ بی خبر از خویش چرائی چرا؟ از ره غـفـلت ، به گـدائی رسی ور بـخود آئی ، به خدائی رسی داشت مکان ، دردل ویرانه ای روز، به دریوزگی از بخت شوم شام، به ویرانه درون همچو بوم گـنج زری بـود در آن خـاکـدان چـون پـری از دیـده مردم نهـان پـای گـدا بر سر آن گـنج بـود لـیک ز غـفلت به غم و رنج بود گنج صفت خانه به ویرانه داشت غافل ازآن گنج که درخانه داشت عـاقـبت از فـاقـه و انـدوه و رنـج مـرد گدا مرد و نهان مانـد گـنج چنـد نـداری خبر از گنج خویش؟ گـنـج تـو بـاشـد، دل آگـاه تـــو گـوهر تو ، اشـک سـحـرگاه تـو مـایـه امـیــد، مـدان غـیـر را کعـبه حـاجـات ، مـخوان دیـر را غیـر ز دلـخـواه تـو، آگاه نـیــست زآنـکـه دلـی را بدلـی راه نیـست خـواهش مرهـم، زدل ریش کن هرچه طلب میکنی از خویش کن
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
|
|||
![]() |